گنجور

 
هلالی جغتایی

ترا، که جان منی، ساخت ناتوان روزه

ندانم از چه سبب شد بلای جان روزه؟

زکوة حسن بنه سوی ما و روزه منه

که این زکوة بسی بهترست از آن روزه

زبان و کام ترا روزه بی حلاوت ساخت

نداشت شرمی از آن کام و آن زبان روزه

ز بس که بر در و بام آفتاب طلعت تست

بخانه تو گشادن نمیتوان روزه

رسید دور گل و روزه در میان آمد

کجاست عید، که برخیزد از میان روزه؟

در انتظار شب عید و نور مجلس یار

سیاه گشت بچشم همه جهان روزه

ز ماه روزه، هلالی، فغان مکن همه روز

خموش باش، که زد مهر بر دهان روزه