گنجور

 
هلالی جغتایی

دل خون شد از امید و نشد یار یار من

ای وای! بر من و دل امیدوار من

ای سیل اشک، خاک وجودم بباد ده

تا بر دل کسی ننشیند غبار من

از جور روزگار چه گویم؟ که در فراق

هم روز من سیه شد و هم روزگار من

زین پیش صبر بود دلم را، قرار نیز

یارب، کجا شد آن همه صبر و قرار من؟

نزدیک شد که خانه عمرم شود خراب

رحمی بکن، و گر نه خرابست کار من

گفتی: برو، هلالی و صبر اختیار کن

وه! چون کنم؟ که نیست بدست اختیار من