گنجور

 
صائب تبریزی

بیجا سخن چو طوطی شکرشکن مکن

آیینه گر به حرف درآید سخن مکن

تا ممکن است جامه احرام ساختن

دستار صبح را کفن خویشتن مکن

پیوند دوستی ببر از سرو قامتان

روی زمین ز گریه حسرت چمن مکن

در خون فتاد نان عقیق از تلاش نام

بگذار نام را و سفر از یمن مکن

قصری که از فروغ تجلی است زرنگار

از دود دل، سیاه چو بیت الحزن مکن

از پا درآر دشمن خود را و خاک شو

در انتقام پیروی کوهکن مکن

در دیده ستاره نمک ریخت انتظار

زین بیش در زمین غریبی وطن مکن

صائب حیا ز دیده نرگس به وام گیر

گستاخ چشم باز به روی چمن مکن

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
هلالی جغتایی

از رشک سوختم، برقیبان سخن مکن

گر می کنی، برای خدا، پیش من مکن

در آرزوی یک سخنم جان بلب رسید

جانا، ترا که گفت که: با ما سخن مکن؟

هر جا که شمع جمع شدی سوختم ز رشک

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه