گنجور

 
هلالی جغتایی

آه! از آن شوخ، که تا سر نشود خاک درش

بر سر عاشق بیچاره نیفتد گذرش

ای که از عاشق خود دیر خبر می پرسی

زود باشد که بپرسی و نیابی خبرش

آه سرد از دل پر درد کشیدم سحری

غافلان نام نهادند: نسیم سحرش

من که رشک آیدم از خال سیه بر لب او

چون پسندم که نشیند مگسی بر شکرش؟

همچو فرهاد بهر کوه که بردم غم خویش

زیر آن بار گران سنگ شکستم کمرش

زاهد از عشق بتان خواست مرا توبه دهد

مدعی بین، که خدا عقل نداد اینقدرش

گر دلم زار شد از عشق بتان، غم مخورید

بگذارید، که می خواهم ازین زار ترش

لاله بر خاک شهید تو جگر گوشه ماست

که برآورده بداغ دل خونین جگرش

منظر چشم هلالی وطنش باد، که هست

میل هم صحبتی مردم صاحب نظرش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode