گنجور

 
هلالی جغتایی

کار من از جمله عالم همین عشقست و بس

عالمی دارم، که در عالم ندارد هیچ کس

پادشاه اهل دردم بر سر میدان عشق

من میان فتنه و خیل بلا از پیش و پس

دست امیدم ز دامان وصالش کوتهست

وه! که جایی رفته ام کان جاندارم دسترس

در جهان چیزی که دارم از سواد عشق او

یک دل و چندین تمنا، یک سرو چندین هوس

آرزو دارم که: پیشت جان دهم، بهر خدا

یک نفس بنشین، که باقی نیست غیر از یک نفس

این چنین برقی، که از نعل سمندت می جهد

بر سر راه تو خواهم سوختن چون خار و خس

زار می نالد هلالی بی تو در کنج فراق

همچو آن بلبل که می نالد به زندان قفس

 
 
 
قطران تبریزی

ای توئی بیچارگان را چاره و فریادرس

ایزد از هر دو بند و سختی مر ترا فریادرس

هرکه را رنجی بدو آمد تو برداری ازو

بر ندارد رنج تو جز کردکار پاک و بس

جز بکردار نشاط و ناز نگذاری قدم

[...]

سوزنی سمرقندی

ای بنظم آراستن با سعد اکبر هم نفس

مدح سعدالملک مسعود بن اسعد گوی و بس

آنکه نفس ناطقه از سینه ارباب نظم

بهر سلک مدح او در نفیس آرد نفس

صدر عالی رأی ملک آرای دستوری که بر

[...]

اوحدی

در ضمیر ما نمیگنجد بغیر از دوست کس

هر دو عالم را به دشمن ده، که ما را دوست بس

یاد میدار آنکه: هستی هر نفس با دیگری

ای که بی‌یاد تو هرگز بر نیاوردم نفس

میروی چون شمع و خلقی از پس و پیشت روان

[...]

ابن یمین

ز اقتضای دور گردون گر پدید آید ترا

چند روزی در جهان بر قول و فعلی دسترس

بشنو از ابن یمین پندی بغایت سودمند

با سلامت عمر اگر داری بسر بردن هوس

بدمگوی و بدمکن با هیچکس در هیچ حال

[...]

سلمان ساوجی

هست پیغامی مرا کو قاصدی مشکین نفس

سست می‌جنبد صبا ای صبح کار توست و بس

پیش خورشید مرا کاریست وانگه غیر صبح

کیست کو در پیش خورشیدی تواند زد نفس؟

ای نسیم صبح بگذر بر شبستانی که گشت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه