گنجور

 
هلالی جغتایی

وه! چه شورانگیزی، این شیرین پسر؟

هم نمک می ریزد از تو، هم شکر

خاک پایت، چون مرا فرق سرست

من چرا بر دارم از پای تو سر؟

خاک گشتم، لاله از خاکم دمید

هم چنان داغ تو دارم بر جگر

بی خبر بودن ز عالم، آگهیست

زاهد افسرده کی دارد خبر؟