گنجور

 
هلالی جغتایی

از حال و دل و دیده مپرسید که چون شد؟

خون شد دل و از رهگذر دیده برون شد

ما بی خبران، چون خبر از خویش نداریم

حال دل آواره چه دانیم که چون شد؟

دل خون شد و از دست هنوزش نگذاری

بگذار، خدا را، که دل از دست تو خون شد

تا باد صبا در شکن زلف تو ره یافت

بهر دل ما سلسله جنبان جنون شد

کردیم بامید وفا صبر، ولیکن

هر چند که کردیم جفای تو فزون شد

هر قصر امیدی، که برافراخته بودیم

از سیل فراق تو بیک بار نگون شد

در عشق تو گویند: بشد کار هلالی

کاری که مراد دل او بود کنون شد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode