گنجور

 
حزین لاهیجی

ز استاد، که باد روح او شاد

زیبا مثلی مرا بود یاد

روشن گهرانه، راز می گفت

در سلک فسانه، این گهر سفت

کز خانهٔ کدخدای دهقان

بگریخت بُزی، فراز ایوان

می گشت فراز بام نخجیر

گرگی به گذاره بود، در زیر

بُز دید چو گرگ را به ناکام

بگشاد زبان به طعن و دشنام

چون دید به حال ناگزیرش

افسوس شمرد، تا به دیرش

گرگ از سرِ وقت، گفت کای شوخ

بیداد منت مباد منسوخ

این عربده نیست از زبانت

دشنام به من دهد مکانت

بُز را نرسد به گرگ، دشنام

این طعن و سخط به ماست از بام

زین گونه، درین زمانهٔ دون

افسوس خسان بود ز گردون

هر گوشه، سپهر سفله پرور

بوزینه و بُز نموده سرور

حیزانِ زمانه را به میدان

کرده ست حریف شیرمردان

زین بُز فرمان نبود تشویر

گر بود مجال حملهٔ شیر

بز بر سر بام جا گرفته

خوش عرصه ز دست ما گرفته

تا کی به جهان، جگر توان خورد؟

فریاد ز چرخ ناجوانمرد

هر خیره سری، به کام دارد

یک بزچه؟ که صد به بام دارد