گنجور

 
حزین لاهیجی

شنیدم که در عهد بهرام گور

نمود از قضا قحط سالی ظهور

چو صحرای محشر، زمین تف گرفت

به دریوزه ی آسمان، کف گرفت

سحاب سیه دل نشد مهربان

به حال لب تشنهٔ خاکیان

بخیلی نمود ابر بر کاینات

به مهد زمین سوخت طفل نبات

ز خشکی بر اندام خاک دو توه

عروق شجر شد چو رگهای کوه

زتاب فروزنده مهربلند

زمین مجمر و دانه بودش سپند

بط می، چو پستان بی شیر شد

ز خشکی چو پیکان، گلوگیر شد

برید آب سرچشمه را آسمان

ز گردش فتاد آسیای دهان

بفرمود بهرام فیروزمند

کز انبارها برگشایند، بند

به جنبندگانی که درکشورند

ببخشید، کایشان عیال منند

چه مردم، چه حیوان، به هر صبح و شام

بسازید بایستهٔ او تمام

نه در دِه ، نه در شهر و نه در سواد

کسی را به دل نگذرد فکر زاد

نماند کسی در همه دشت و کوه

که از تنگی قوت باشد ستوه

ذخایر گشود و خزاین فشاند

به آب کرم، آتشی را نشاند

کف شه چو مکیال ارزاق شد

پذیرای حاجات آفاق شد

به هر جا ز اقطار بلغار و چین

ز غله نشان یافت وز انگبین

ستوران فرستاد و زر، کآورند

به روزی خوران بی دریغش دهند

وصیت همین بود شه را مدام

به خدمتگزاران با ننگ و نام

که هشیار باشید و آگه بسی

مبادا که بی برگ ماند کسی

شنیدم نبارید، سالی چهار

وز احسان او بود گیتی بهار

رساندند شه را خبر، منهیان

که در دشت تفسیدهٔ خاوران

یکی مرد صحرانوردی بمرد

همانا به انعام شه، ره نبرد

جوانمرد شه را، بشورید دل

بر آن کس که پایش فرو شد به گل

به فرمان پذیران نکوهش نمود

که این غفلت هوش فرسا چه بود؟

پلاسی به بر کرد چون سوگوار

به یزدان چهل روز بگریست زار

کزین ناتوان بنده تقصیر شد

ز بیداد من، داد او دیر شد

نگیری به این غافل ناشناس

که رزق از تو آید نه زین ناسپاس

من از بندگان کمینم یکی

ولی در ره آز، چابک تکی

جهان کرده ای قسمت بندگان

قناعت نکردم به قسمی از آن

گرفتم فرا قسمت خلق را

به رندی، قبا کرده ام دلق را

فزونی ربودم من بوالفضول

چه سازم به بازار ردُ و قبول؟

به انصاف اگر کردمی داوری

به یاران خود، یاری و یاوری

نمی مرد این عاجز رهنورد

به دل خون گرم و به لب آه سرد

ز بیداد من خون شدش ریخته

به دامان من خونش آویخته

شبی بود چون شمع در اشک و آه

که آمد به خوابش سروش اِلٰه

که نزل تو شد رحمت سرمدی

نکوخواه خلقی، نبینی بدی

شفاعتگرت جان آگاه شد

نیاز تو مقبول درگاه شد

سخن کوته، آن شاه با داد و دین

بسایید، در شکر یزدان جبین

چو انصاف، خسرو بیاراست ملک

قضا بر محیط بلا ساخت فلک

ببارید ابر و ببالید کِشت

بسیط زمین گشت خرم بهشت

خزان شد بهار و چمن شد جوان

سمن جلوه گر گشت و سوسن چمان

هوا گرد کلفت فشاند از زمین

بیاراست ریحان، خط عنبرین

فراخی چنان شد به هر برزنی

که هر مور شد صاحب خرمنی

نبستند نقشی درین کارگاه

به از عدل شاهان کشور پناه