گنجور

 
حزین لاهیجی

ثناهاست پیر خرابات را

که شست از دلم لوث طامات را

عطا کرد ز اندیشه فارغ دلی

چو میخانه بخشید سرمنزلی

مرا با مغان همدم راز کرد

به رویم در فیض را باز کرد

در ادوار چندی گرم دور داشت

دل از کاوش هجر ناسور داشت

سرشکم به رخساره خوناب بود

دل از آتش شوق در تاب بود

غم غربتم در دلش کار کرد

ز اغیار فارغ، به خود یار کرد

ز مهرم، به میخانه محرم نمود

لبم را به پیمانه همدم نمود

به دست سبو بیعتم تازه شد

لبم دشمن جان خمیازه شد

به بر، ذرّه ام مهر تابان گرفت

رخ گاهیم رنگ جانان گرفت

فشاندم غبار غم دینه را

نشان یافتم یار دیرینه را

شرابی لب تشنه ام نوش کرد

که از وصل و هجران فراموش کرد