گنجور

 
حزین لاهیجی

ز افسون چرخِ دریده دهل

چرا ای تهی مغز، خندی چو گل؟

فریبا نگردی به ریو و فنش

بیندیش از خوی اهریمنش

ز قصّاب، پروردن گوسپند

نه جای امید است، برگیر پند

به دستان، فسون سازی روزگار

نه جای غرور است ای هوشیار

به نیرنگ گیتی چه دلبستگی ست؟

به این مهربانی بباید گریست

تسلی به اضداد هاروت فن

به تیغ جدایی ببرّد کفن

درین هفت خوان سپنج اعتبار

نه رستم بپاید، نه اسفندیار

درین عاریتگاه آشوب زای

نه مزدک بماند نه سلمان به جای

چو بهرام خنجر زند بر فسان

نه شیرویه داند، نه نوشیروان

چو دوران دهد جام صافیّ و دُرد

نه پیران شناسد، نه گودرز گُرد

برآرد چو شیر اجل سر ز غاب

نه ایرج گذارد، نه افراسیاب

درین بزم پهناور دور غور

نگرتا چه پیمود ساقیّ دور

ببین کز کمین، ارقم روزگار

چه کین آوری کرد با یار غار

به کین، چون ببندد کمر آسمان

چه سبّوحیان و چه صبّاحیان

رسد تا به گردون، اگر آب تیغ

جهان را چه باک از فسوس و دریغ

به اختر درین طارم امّید نیست

که قسطا و باقل، به چشمش یکی ست

بلند است ازین دخمه هر سو غریو

نه گشواد را شاد دارد نه گیو

حوادث، چو بازو گشاید به صید

نه رحم آورد بر جحی نه جنید

ازین گرد خوان مه و آفتاب

نه اشعب، نه مصعب شود کامیاب

نه بوذر بیاسود و نه ابن عاص

جهان رستخیز است و ایَنَ المناص

زمانه پر از ریو و افسون بود

فریبا، نه بخرد که مجنون بود

ازین چرخ دولابی عمرکاه

تن آسایی و کامیابی مخواه

به تن پروری، فکر آب و علف

کند جاودانی روان را تلف

تو خود آدمی زاده ای در نهاد

خر است آنکه دنبال شهوت فتاد

درشتی مکن، ای نکوهیده رای

به نرمش کند قطره در سنگ جای

چه خوش گفت، دهقان خم دیده پشت

که سوهان روح است، خوی درشت

نه ای گر نظام جهان را به کار

به تنها روی بگذران روزگار

به عزلت، بگیر از جهان گوشه ای

سرانجام کن، راه را توشه ای

مشو ای سبکسار آشفته کار

به این خفته شکلان دل مرده، یار

صباح رحیل است، بیدار باش

به اغیار ایمن تر از یار باش

نمی گویمت، از تُرش خو بترس

ز بیگانه آشنارو بترس

وگر ناگزیرت بباید رفیق

رفیقی گزین، رهنمای طریق

اگر دولت و کیش باید تو را

رفیقی به از خویش باید تو را

وگر دست ندهد تو را این رفیق

کناری گزین، فارغ از این فریق

ز من بشنو ای یار غفلت گرای

یکی نکته هوشیاری فزای

که فرسودهٔ روزگاران منم

حریف خزان و بهاران منم

فزون، چون ز قسمت نیاید به دست

زنی بر به هم از چه بالا و پست؟

ز دل، نقش آز و هوس می تراش

ابا قسمت خویش خرسند باش

خداوند از آن بنده شادان بود

که راضی به کردار یزدان بود

حَدِ خویش را، پاس دار ای پسر

سبکسر به خواری درآید به سر

نیارد زغن، لحن بلبل سرود

به تقلید، نتوان هنرمند بود

که تقلید را هست در مشت، باد

کف خاک بر فرق تقلید باد

سخن از رَهِ برق سیران مگوی

ابر لاشه خر، از پی ما مپوی

گرانان این آب و گل دیگرند

سبکبال سیران دل، دیگرند

دلی گر نداری مسیحا نفس

نفس را میاور به لب زین سپس

به جایی که داوود سنجد زبور

ز زنبور، نتوان نیوشید، شور

چو رستم دهد رخش گردی عنان

زن، آن به به مردی نبندد میان

چو هومان درآید به دشت ستیز

به هندو، که بسته ست راه گریز؟

چو سام سوار است، در گیر و دار

چه آید ز بوزینهٔ بُز سوار

به میدان گیو، آن یل ارجمند

که آرد سر دیو را در کمند

همان به که روباه مویینه پوش

سر خوبش دزدد، به سوراخ موش

خزف را، به گوهر چه جا می دهی؟

جفای خود و رنج ما می دهی

کبود است از شور سودا سرم

چو سنبل، شکنهاست در پیکرم

لبم مهر و دل ترجمان من است

شق خامه در استخوان من است

قلم درکفم، گرد زوبین به دوش

نفس بر لبم، آسمانی سروش

جوانی گذشت و چنانم دلیر

که در پنجه، پولاد سازم خمیر

فسون تو با شیر مردان خطاست

نی خامه ام را، دَمِ اژدهاست

چو بخرد نه ای، کار پاکان مگیر

نه ای نیک، راه نیاکان مگیر

به کردار دریاییان شگرف

مشو لجّه پیمای دریای ژرف

تو موری و داری گلوگاه تنگ

فراخ است پهنای کام نهنگ

چو با کبک پوید، ره راغ را

تک خود فرامش شود زاغ را

نه آن یاد گیرد، نه این پایدش

به این زیرکی، مویه می بایدش

سفالینه ات، در خور دید نیست

که هم سکّهٔ جام جمشید نیست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode