گنجور

 
حزین لاهیجی

خداوندا درین دیرینه منزل

دری نشناختم غیر از در دل

ندانستم رهی جز راه عشقت

گواه من، دلِ آگاه عشقت

برین در، حلقه کردم چشم امّید

ازین در، رخ نخواهم تافت جاوید

توبه را از جانب مغرب دری

نه رَه پیدا بود نه راه پیما

مرا شد روز دیر و دور فرسنگ

گران افتاده بار و بارکش لنگ

چه آید از کف بی دست و پایی؟

ز رَه واماندهٔ سرگشته رایی

کنون دریاب، کار افتاده ای را

زبون مگذار، زار افتادهای را

ز پا افتاده ای از خاک بردار

دل ازکف دادهای را زار مگذار

چنین رسم است، نخجیرافکنان را

که چون خستند، صید ناتوان را

ز خاکش، چُست برگیرند و چالاک

کنندش زینت آغوش فتراک

درین وادی من آن صید زبونم

که تیغت ازترحّم ریخت خونم

تپان در خاک و خونم، مضطرب حال

زبان از شرم ناشایستگی لال

چو شمع ازپای تا سر، اشک و آهی

به راه مرحمت، عاجز نگاهی

که گردد سایه گستر نخل آمال

گشاید پر، همای اوج اقبال

به این خوش می کنم کام دل خویش

که خواهی برگرفتن، بسمل خویش

ولیکن صبر کم، دل ناشکیباست

درین یک قطره خون آشوب دریاست

دلی کز داغ دوری ریش باشد

اگر زاری کند عذریش باشد

به دوری ساختن، کاری ست دشوار

دلی یا رب مباد از هجر افگار

چو خود برداشتی اول ز خاکم

دمیدی درگریبان، روح پاکم

به راز خود امانت دار کردی

دلم را مخزن اسرار کردی

در آخر هم، ز خاک تیره برگیر

رَهِ عاجز نوازی ها ز سرگیر

نمودی شرط، مسکین پروری را

رسانیدی به شاهی، لشکری را

چه نعمت ها کشیدی بی قیاسم

به کام حقِّ نعمت ناشناسم

چه گوهرها که از بحر سخایت

فروبارید، نیسان عطایت

تراوش های فیضت را کران نیست

شمار نعمتت حدِّ زبان نیست

ز خواب نیستی بیدار کردی

کرم بی حد، عطا بسیار کردی

دلی دادی چو جام جم، مصفّا

جمال غیب را مجلای اوفا

تنی آراستی زیبا و طنّاز

طلسمی ساختی بر مخزن راز

به خاک انباشتم آیینهٔ خویش

نپالم خون چه سان از سینهٔ خویش؟

شکاف افتاده در کاخ تن از رنج

شکستم گر طلسم، انباشتم گنج

خوش آنکو بشکند زندان تن را

ولی چیند به گلشن انجمن را

من بی طاقت، آن کج نغمه زاغم

که مردود قفس، محروم باغم

تنم از ناتوانی گشته رنجور

بود سرپنجه ام چون بهله، بی زور

ز کار افتاده شست ناوک انداز

ز ساعد شاهبازم کرده پرواز

میسر نیست دیگر صید کامم

نمی گردد شکاری، گرد دامم

چه باشد حال آن سرگشته صیّاد

که عمر از کف دهد در وحشت آباد؟

اجل چون گرددش غافل گلوگیر

نفس گردد به کیش سینه اش تیر

تهی باشد کفش، از صید مقصود

کمین بیهوده، سعیش جمله نابود

به رنگی اشک سرخ از دیده جاری ست

که رشک افزای گلهای بهاری ست

غبار خاطرم گردیده انبوه

غمی دارم درون سینه چون کوه

چه فیض از زندگانی می توان دید؟

که نگشاید دری، از صبح امّید

چه حاصل ازتماشای رخ حور؟

به چشمی چون چراغ صبح بی نور

چه لذت کام را از شکر و شیر؟

که باشد زهر جانکاهش گلوگیر

چه آسایش، تن بیمار دارد؟

که پهلو بر گُل بی خار دارد

کجا گیرد قرار آشفته بلبل؟

که دارد درگریبان خرمن گل

چه آتش کرده ساقی در ایاغم

که مرهم، گشته زنهاری ز داغم

مزن بر شیشهٔ بیناییم سنگ

که آگاهی ز احوال دل تنگ

حلاوت بخش، زهر فرقتم را

تسلّی کن دل بی طاقتم را

وصالت می کند دل را تسلی

بود مهر لب موسی، تجلی

به عالم قطره را باشد همین کام

که در آغوش دریا گیرد آرام

زبانم را ازین گستاخ گویی

به عفو خود عطا کن سرخ رویی

چه شد، گر نیستم لایق به جودت؟

که مقصود از خریدن نیست، سودت

کرم ها کرده ای بر ناپسندان

نوازشهاستت، با مستمندان

چه باک از ناقبولیهای خویشم؟

که هستی بی نیاز از کفر و کیشم

دهانم چون صدف، از بی نوایی

ز نیسان، قطرهای دارد گدایی

به عالم تا در فیض تو باز است

کف امّیدواری ها فراز است

اگر بگذاریم در قهر جاوید

نمی گردد دلم، یک ذره نومید

به امّیدی،که در جان و دل از توست

به آشوبی که در آب و گل از توست

که بخشایی دلم را فیض سرمد

به سر خیل سرافرازان، محمّد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode