گنجور

 
حزین لاهیجی

به نام آن که آذر را چمن ساخت

دل دوزخ شرر را انجمن ساخت

به ناز افروخت در بزم دل، اورنگ

قدم زد بر بساط سینه ی تنگ

غمش پروانه را شد کارفرما

که سوزد داغ شمع محفل آرا

نماید عندلیبان را تسلّی

به رنگارنک گلهای تجلّی

خراب آباد دل را کرده معمور

به داغ خانه زادش صد جهان شور

شتابان در هوایش کرده محمل

تپیدنهای مرغ نیم بسمل

به شوخیهای حسن عشوه آمیز

ز مغز داغ مجنون، شورش انگیز

دل لیلی ست کار افتاده ی او

غزالان سر به صحرا دادهٔ او

بلاآموز چشم خوش نگاهان

چراغ افروز داغ غم پناهان

به شورشهای عشق گام فرسای

نمک در دیدهٔ داغ درون سای

غمش دارد شرابی آتش آلود

برآرد از دماغ کفر و دین دود

فلک صید زبون دام عشقش

نفس می سوزدم از نام عشقش

به هر وادی که گردد شورش انگیز

رگ سنگش شود موج سبک خیز

قبول قبله گاه کج کلاهان

صف آرای قیامت دستگاهان

نیازافزای عشّاق جگرریش

ز خیل ناز خوبان جفاکیش

تسلّی بخش جان ناشکیبا

به رعنا جلوه های سرو زیبا

چه شمع است این که جان پروانهٔ اوست

دل هر ذرّه آتشخانه اوست؟

جهان آیینهٔ آن حسن زیباست

فروغ جلوه اش را سینه، سیناست

به ناز آورده آن گلگون بَر و دوش

چو داغ لاله، عاشق را در آغوش

تعالی الله، زهی مسکین نوازی

که آموزد به موری، شاهبازی

برآرد مشت خاکی را بر افلاک

کند افلاک را پیشش کم از خاک

دهد بارش به عزّت تا بَرِ خویش

رَهِ هوشش زند از ساغر خویش

کند آزادش از دلق گدایی

به تشریف ردای کبریایی

چه مضراب است بر تار نفس باز؟

که تار شعله دارد پردهٔ ساز

نفس را تا اثر در دام اسیر است

نوای عجز نالی دلپذیر است

حزین از پردهٔ دل، زن نوایی

شلایین نالهٔ درد آشنایی