گنجور

 
حزین لاهیجی

حزین، از تقاضای همّت برآنم

که خوان سخن را به اخوان فرستم

ز شوری که از سینه ام موج زن شد

به زخم جگرها، نمکدان فرستم

زکلک عراقی نژاد خود، از هند

سوادی به خاک صفاهان فرستم

چه پوشم گهر را زگوهرشناسان؟

از این لعل، درجی به گیلان فرستم

شکنج قفس، تنگ دارد دلم را

صفیری به مرغ گلستان فرستم

ز خاک ره کلک آهو خرامم

شمیمی به ناف غزالان فرستم

رطب های شیرین تر از قند مصری

به رطب اللسانان عدنان فرستم

در این قحط سال بلاغت، حدیثی

به معجز بیانان قحطان فرستم

چو برقع گشایم ز رخسار معنی

فروغی به خورشید تابان فرستم

کلام من از فهم شاعر فزون است

مگر ارمغان حکیمان فرستم

تراشیدم از دل سخن را که شاید

به دریادلی، زادهٔ کان فرستم

بر آنم که اوراق اشعار خود را

چو شیرازه بندم، به لقمان فرستم

سخن های من گرچه جان است یکسر

همان به که جان را به جانان فرستم

سپهر فضایل، ملاذ افاضل

که سویش تحیّت فراوان فرستم

به شبل نبی و ولی، صدر اعظم

جگر پاره ای چند، شایان فرستم

ز ابر قلم، تحفهٔ محفلِ او

به خاک نجف، دُرّ غلتان فرستم

گذارم من این رسم،کز تنگدستی

کمین قطره را سوی عمّان فرستم

چو خود دورم از وصل آن یار دیرین

ستم نامهٔ جور هجران فرستم