گنجور

 
حزین لاهیجی

طبیب من، حرا از خسته جان خود نمی پرسی؟

توان پرسیدنی، وز ناتوان خود نمی پرسی

قلم کی محرم و قاصد کجا درد سخن دارد

چرا احوال ما را، از زبان خود نمی پرسی؟

مگر آگه نیی از سوختن ای شمع بی پروا

که از پروانهٔ آتش به جان خود نمی پرسی؟

نسیم آشفته می گوید، سراغ نافهٔ چین را

چرا از طرّهٔ عنبرفشان خود نمی پرسی؟

اگر باور نداری شرح جور از من، چرا باری

حدیثی از دل نامهربان خود نمی پرسی؟

شکار خسته می داند، عیار سختی بازو

چرا از زخم دل، زور کمان خود نمی پرسی؟

سرت گردم، چه دیدی کز حزین گردانده ای دل را

ز دستان سنج دیرین، داستان خود نمی پرسی؟