طبیب من، چرا از خسته جان خود نمیپرسی؟
توان پرسیدنی، وز ناتوان خود نمیپرسی
قلم کی محرم و قاصد کجا درد سخن دارد
چرا احوال ما را از زبان خود نمیپرسی؟
مگر آگه نئی از سوختن ای شمع بیپروا
که از پروانهٔ آتش به جان خود نمیپرسی؟
نسیم آشفته میگوید، سراغ نافهٔ چین را
چرا از طرّهٔ عنبرفشان خود نمیپرسی؟
اگر باور نداری شرح جور از من، چرا باری
حدیثی از دل نامهربان خود نمیپرسی؟
شکار خسته میداند، عیار سختی بازو
چرا از زخم دل، زور کمان خود نمیپرسی؟
سرت گردم، چه دیدی کز حزین گرداندهای دل را
ز دستانسنج دیرین، داستان خود نمیپرسی؟