گنجور

 
حزین لاهیجی

سرت گردم، نمی‌پرسی تو هم دیوانه‌ای داری؟

نه آخر ای چراغ چشم من، پروانه‌ای داری؟

نشد از یک نهانی دیدنی، برداری از خاکم

چه بی‌پروا نگاه آشنا بیگانه‌ای داری

نمک در ساغر حسنت، نریزد شور محشر هم

که از خون شهیدان، هر طرف میخانه‌ای داری

نیم غمگین در میخانه را گر محتسب گِل زد

که در گردش ز چشم مست خود میخانه‌ای داری

تو شمع بزم اغیاری و دل می‌سوزد از حسرت

نه آخر ای خرابت من، تو هم پروانه‌ای داری؟

اگر در کشور جان‌ها، وگر در کعبه دل‌ها

به هرجا هستی ای زیباصنم، بتخانه‌ای داری

بنازم ای خدنگ ناز، زور دست و بازو را

عجب در خاک و خون غلتاندن مردانه‌ای داری

سپندآسا به رقص آورده‌ای ذرات عالم را

بنازم عشق، هی، خوش گرمی افسانه‌ای داری

حزین دست کدامین بی‌مروّت داده‌ای دل را؟

که آه دردناک و نالهٔ مستانه‌ای داری