گنجور

 
حزین لاهیجی

محیط گوهری از اشک طوفان زای خود دارم

رگ نیسانی از مژگان خون پالای خود دارم

غبار سینه ام بر شور محشر دامن افشاند

دل دیوانه ای در دامن صحرای خود دارم

بیار ای دیده، لعلی باده اشکی اگر داری

درین گلگشت مهتابی که از سیمای خود دارم

مرا آوارهٔ درها نکرد از گوشهٔ عزلت

چه، منّتها که بر سر در جهان از پای خود دارم

حزین از هر دو عالم فکر دل، بیگانه ام دارد

سر شوریده ای در دامن صحرای خود دارم