گنجور

 
حزین لاهیجی

از نالهٔ عاشق چه خبر بوالهوسی را

آری خبر از درد کسی نیست کسی را

هر خیره سری چاشنی درد نداند

از مائدهٔ عشق، چه قسمت مگسی را

زخم دل نالان مرا، چاره محال است

مرهم چه نهی سینهٔ چاک جرسی را؟

شرمندهٔ یک بوسه نیم زان لب جان بخش

هرگز نپذیرفت ز ما، ملتمسی را

گلگشت چمن گر به زغن گشت مسلّم

در بسته به ما داد محبت قفسی را

رفتند چو باد سحری، خرده شناسان

چون گل به دعا می طلبم، همنفسی را

با پردهٔ گوشی، نشود ساز خروشم

در خاک برم حسرت فریاد رسی را

با سفله، سری همّت آزاده ندارد

هرگز گل دستار نسازیم خسی را

رفته ست حزین از گرهت تا زده ای دم

حیف است غنیمت نشماری نفسی را