گنجور

 
حزین لاهیجی

از نالهٔ عاشق چه خبر بوالهوسی را

آری خبر از درد کسی نیست کسی را

هر خیره سری چاشنی درد نداند

از مائدهٔ عشق، چه قسمت مگسی را

زخم دل نالان مرا، چاره محال است

مرهم چه نهی سینهٔ چاک جرسی را؟

شرمندهٔ یک بوسه نیم زان لب جان بخش

هرگز نپذیرفت ز ما، ملتمسی را

گلگشت چمن گر به زغن گشت مسلّم

در بسته به ما داد محبت قفسی را

رفتند چو باد سحری، خرده شناسان

چون گل به دعا می طلبم، همنفسی را

با پردهٔ گوشی، نشود ساز خروشم

در خاک برم حسرت فریاد رسی را

با سفله، سری همّت آزاده ندارد

هرگز گل دستار نسازیم خسی را

رفته ست حزین از گرهت تا زده ای دم

حیف است غنیمت نشماری نفسی را

 
 
 
هلالی جغتایی

دیدیدیم ز یاران وفادار بسی را

لیکن چو سگان تو ندیدیم کسی را

قطع هوس و ترک هوی کن، که درین راه

چندان اثری نیست هوی و هوسی را

فریاد! که فریاد کشیدیم و ندیدیم

[...]

سام میرزا صفوی

مشتاق بجانیم مسیحا نفسی را

ای بخت بیا همدم ما ساز کسی را

سلیم تهرانی

زان دشمن نزدیک که دورش نتوان کرد

ناچار گزیری نبود همنفسی را

پیداست بر ارباب فراست که ندارد

افشاندن دم فایده، اسب مگسی را

حزین لاهیجی

این است که دل برده و خون کرده بسی را

بسم الله اگر تاب نفس هست کسی را

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه