گنجور

 
حزین لاهیجی

غم دنیا ندارم، در پی عقبا نمی مانم

به شغل دشمنان، از دوست هرگز وا نمی مانم

نمی گردد گره، مجنون صفت مشت غبار من

خراب وحشتم، زندانی صحرا نمی مانم

ز امشب مگذران، گر می کنی فکری به روز من

من آتش به جان، چون شمع تا فردا نمی مانم

گسستن نیست در پی کاروان بی قراران را

چو موج از خود به هر جانب روم تنها نمی مانم

به این ضعفی که نتوانم به سعی از خویشتن رفتن

چرا در خاطر آن یار بی پروا نمی مانم؟

چو طفل اشک، آغوشم به آسایش نمی سازد

گره در دامن مژگان خون پالا نمی مانم

گرامی گوهرم گرد یتیمی آرزو دارد

حزین از سیر چشمی در دل دریا نمی مانم