گنجور

 
حزین لاهیجی

بهار جلوه چون ره برگلستان تو اندازد

صبا زان طرّه، سنبل درگریبان تو اندازد

مکش زنهار، امروز از کف افتاده ای دامن

که کار خویش فردا هم به دامان تو اندازد

من خونین کفن صد پیرهن چون غنچه می بالم

به خاکم سایه گر سرو خرامان تو اندازد

لب زخمم خموش از شکوه خواهد گشتن آن روزی

که شکّر خنده، شوری در نمکدان تو اندازد

به یاد سبزهٔ سیراب خطّت عشرتی دارم

سفالم را در آب خضر، ریحان تو اندازد

تمنّا بشکفاند غچهٔ امّیدِ زخمم را

چو طرح آشتی با تیغ مژگان تو اندازد

به کام دل نیارد سوخت یک آتش به جان بی تو

خوشا شمعی که خود را در شبستان تو اندازد

ندارد تیره بختی با پریشان خاطران کاری

ز جمعیّت، سر زلف پریشان تو اندازد

هماناز تاب حسرت العطش خیزاستهر زخمش

به کوثر گر دلم را آب پیکان تو اندازد

سرم را جای دادی درکنار از مهر و می ترسم

سرشک گرم من آتش به دامان تو اندازد

سبک گردان عنان ناز تا چرخ گران تمکین

سر خورشید را در گوی چوگان تو اندازد

نگردد آتشین لعل تو، مانع سبزه خط را

چو طوطی خویش را در شکّرستان تو اندازد

حزین از شرم درتاب است زلف عنبرین مویان

به هر جا سایه، کلک عنبر افشان تو اندازد