گنجور

 
حزین لاهیجی

تابی به سر زلف زد و طرّه به خم داد

اسباب پریشانی ما دست به هم داد

ناقوس صنم خانهٔ دل ناله برآورد

چاک عجبی سر به گریبان حرم داد

حسرت شکن ذائقه اشکی ست گلوسوز

نو بادهٔ شیرین، مزهٔ نخل الم داد

فریاد که زاد سفر از خویش ندارم

مطرب ره دوری زد و ساقی می کم داد

عشق است گر افکنده به دل لنگر تمکین

گردون ز گران سنگی این بار، شکم داد

از زهرهٔ شیر آب خورد بیشهٔ معنی

آسان نتوان عرصه به یکران قلم داد

دارایی عشق است که از کلک و دواتم

درکشور پرشور سخن، طبل و علم داد

مژگان تو گرد از دو جهان خواست برآرد

دامان به میان برزد و فرمان به ستم داد

هرگه که به یاد دهنت غنچه نشستم

اندیشه مرا سر به بیابان عدم داد

چون شمع ز هجران تو در آتش و آبم

برقی به رگ و ریشه زد و دیده به نم داد

بر عشق در دیر و حرم هر دو گشوده ست

مشرب به زبانم صمد و دل به صنم داد

غفلت زده عالم آب است چو ماهی

آن را که غلط بخشی ایام، درم داد

پرگشت حزین ازگهرم جیب دو عالم

خجلت قلم من، به رگ ابر کرم داد