گنجور

 
حزین لاهیجی

حریف عیش جهان بی دماغ می ماند

پیاله می رود از دست و داغ می ماند

چنین که عشق زند ره، فقیه و زاهد را

کدام مرد، به کنج فراغ می ماند

ز خوی آتش عشق غیور، بوالعجب است

که آشیانهٔ بلبل به باغ، می ماند

چنان ز زلف تو آشفته است خاطر من

که بوی نافه به موی دماغ می ماند

به سفله، عالم افسرده، باد ارزانی

خزان چو گشت، گلستان به زاغ می ماند

چو آمدی ز رخت باغ سرخ رو گردید

ز رفتنت به کف لاله، داغ می ماند

من از حریص شرابی، کفم تهی ست حزین

خوش آنکه درد مِی اش در ایاغ می ماند

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
بابافغانی

نسوزیم که گل این چراغ می ماند

غبار می رود از پیش و داغ می ماند

چو از قبای خودم نکهتی نمی بخشی

مگو که این سخنم در دماغ می ماند

زهی صفای بناگوش و قطره های عرق

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه