گنجور

 
حزین لاهیجی

خورشید، درین کلبه شب افروز نباشد

خورشید رخی، تا نبود روز نباشد

در جعبهٔ مژگان جفاکیش تو جانا

یک تیر ندیدیم که دلدوز نباشد

هرگز نزند بلبل شوریده نوایم

از سینه، صفیری که غم اندوز نباشد

چون من نتوان از سر کونین گذشتن

تا همّتی از طالع فیروز نباشد

چون صبح به پاس دم اگر حاضر وقتی

آن روز کدام است که نوروز نباشد؟

چون شمع درین بزم محال است برآرم

هرگز سر حرفی که زبان سوز نباشد

چون کلک خوش آهنگ تو، امروز حزین نیست

مضراب نوازی که نوآموز نباشد