گنجور

 
حزین لاهیجی

به تن ز بادهٔ عشق تو رنگ و بو کافی ست

همین قدر که نمی هست در سبو، کافی ست

چه باک ساقی، اگر دور می به ما نرسد

ز جرعهٔ تو، لبم مست آرزو کافی ست

به رنگ شمع به سر نیست فکر سامانم

که آه در جگر و گریه در گلو کافی ست

درین نیم که رسد تن به وصل یا نرسد

همین که عمر شود صرف جستجو کافی ست

سبق چو آینه حیرانیم نمی خواهد

همین قدر که شوم با تو روبرو کافی ست

اگر ز تصفیه مطلب صفاست صوفی را

همین که خرقه به می داد شستشو کافی ست

هوای سنبل و ریحان بس است بلبل را

مرا شمیمی از آن جعد مشک بو کافی ست

مرا به دوزخ هجر، ای صنم عذاب مکن

برای سوختنم، عشق شعله خو کافی ست

دهان شکوهٔ زخمی که در دل است مرا

اگر به تار نگاهی کنی رفو، کافی ست

شراب اگر نبود، آتشم به ساغر کن

گدای میکده را شعله در کدو کافی ست

برای جلوهٔ یار است شیشه خانهٔ دل

ز گرد هستی اگر یافت رفت و رو کافی ست

گر جواب نیامد غمین مباش حزین

به طور عشق تو را ذوق های و هو کافی ست