گنجور

 
حزین لاهیجی

تمنا چون نسوزد در ضمیر من؟ که می باشد

تف صحرای محشر، سینه های دل فگاران را

نیم کوته نظر کز نارساییهای خود سنجم

به آن زلف مسلسل، امتداد روزگاران را

تهی کف رفتن بی قسمتان از من بدان ماند

که باز آرند از میخانه خالی، هوشیاران را

گل خرم دلی بی نکهت او نشکفد جایی

بهار عهد جمشید است جام می گساران را

سراید یک نیستان ناله را هر استخوان من

در آن وادی که چون مورند شیران، نی سواران را

شکوهی عاشقان راعشق بخشیده ست کز وحشت

پلنگ آهو شود نخجیرگاه داغداران را

زمین سینه ام از آب پیکان تو گلشن شد

نخواهد خاک این آماجگه، جز تیر باران را

گریبان چاک باشد دلق ما تردامنان تا کی؟

به می آلوده گردان خرقهٔ پرهیزگاران را

حزین ، از خامه مشکین سوادم چون رقم ریزد

ورق ماند به دستم، عارض نوخط عذران را