آمد سحر ز کوی تو دامن کشان صبا
اهدی السّلام منک عَلی تابع الهدا
جز عشق هر چه هست ضلال است و گمرهی
از بنده راه راست، ز عشق است تا خدا
شد زان سلام زنده، عظام رمیم من
گفتم به صد نیاز که اهلاً و مرحبا
داری اگر دگر سخن از یار بازگو
گفتا زیاد ازین نبود هوش آشنا
دارم حکایتی اگر از خویش می روی
خواهی شنیدنش به اشارات غمزدا
گشتم ازین ترانهٔ دلکش به صد طرب
چون نی تهی ز خویش، من زارِ بی نوا
بیگانهام چو دید ز خود، در دلم دمید
در پرده هر چه داشت نواهای آشنا
آن خوش نسیم کرد چو آهنگ بازگشت
باز آمدم به خویش از آن سکر دلگشا
یک دامن اشک در قدمش ریختم به عجز
گفتم به او نهفتهکه روحی لک الفدا
چون می کنی زیارت آن خاک آستان
چون می رسی به درگه آن کعبهٔ صفا
از من بکن به خاک درش عرض سجدهای
گردد اگر قبول، زهی عز و اعتلا
پس بعد از آن زمین ادب بوسه ده، بگو
کاین خسته نیست بی تو دمی از غمت جدا
گر زیست درجداییت، ازجان سخت اوست
ور مرد در غم تو لک العز و البقا
مطرب ترانهٔ دگر از پرده ساز کن
زیرا که حرف عشق نمی دارد انتها
یک شمّه بی بقایی ایام بازگو
افسانهای بسنج ز یاران بی وفا
بیهوده نیست قصّهٔ این تیره خاکدان
در چشم عبرت، این کف خاک است توتیا
در سایه اش نبوده کسی را فراغتی
تا بوده است بر سر پا این کهن بنا
یکرنگ در زمانه کسی نیست با کسی
یک گل درین چمن ندهد بویی از وفا
سنگ مزارها نبود سر به سر، که هست
در چشم عبرت، آینه هایی بدن نما
هر نوک خار، ناوک مژگان دلبریست
هر مشت خاک، پیکر شوخیست دلربا
هر غنچهای ز تنگ دهانی نشان دهد
رخسار نو خطیست، ز هرجا دمدگیا
هر لاله ای نمونه ی حسن برشته ای ست
هرسنبلی خبر دهد از زلف مشکسا
مضمون تازه، مصرع موزون قامتیست
هر جا دمید سروی ازبن عاربت سرا
عبرت بود نصیب من از حادثات چرخ
روشن شود چراغ من از گرد آسیا
از تاب اگرگره نفتد بر زبان من
حرفی ز حال در هم خود می کنم ادا
روزیکه بود درکف من دامن وطن
پایم همین به دامن خود بود آشنا
هرگز نبود خلوتم از اهل دل تهی
در دیده بود، کلبه ی من باغ دلگشا
چون آفتاب، نور ز هر خشت می دمید
هر صفحه داشت همچو دل صوفیان صفا
بود ار چه در کفم همه سامان عشرتی
بودم نشسته بی همه، با نقش مدعا
آشوب دهر، زد سرپا بر بساط من
بگرفت ذره ذره کف خاک من هوا
برداشت صرصر، از سر شاخ آشیان من
افکند هر طرف خس و خاشاک من جدا
حاجت روای شاه و گدا بود درگهم
اکنون فکنده در به درم چرخ، چون گدا
خوش نعمتیست دولت دنیا به شرط بذل
خوش دولتی است نعمت و خوش لذتی سخا
اکنون چو بید با کف خالی نشسته ام
شرمندگیست حاصلم از خویش و آشنا
در حیرتم که چون شده در یک مقام جمع
این همّت رسای من و دست نارسا؟
آسودگی چگونه کنم در بساط فقر؟
نی می کند به ناخن شیران ز بوریا
هر چند هست شعلهٔ غیرت زبانه زن
با آنکه هست پایهٔ همّت سپهرسا
شد سرد، دل ز رغبت دنیا و آخرت
از بس که گرم بود تبم، سوخت اشتها
برتافتهست، روی دلم از بلند و پست
وجهت للذی فطر الارض و السما
یا واهب المواهب، ذوالجود والمنن
یا منزل الرّغایب، ذاالفضل والعطا
هر چند مدتی در بیگانگی زدم
یا رب به محرمیت دلهای آشنا
مگذر پایمال دیار مذلتم
یا باریء البریه، یا رافع السما
بودم به کنج بیت حزن با دل حزین
یعقوب وار از همه کس رو در انزوا
بر روی دل گشاده در باغ وحدتم
پوشیده دیده از خس و خاشاک ماسوا
دیشب صبا نهفته به گوش دلم دمید
کای خامه ات ز نافهٔ مشکین گره گشا
طبع سخنور تو بهار شکفتگیست
چون غنچه، سر به جیب فرو بردهای چرا؟
آموخت کبک مست به دشت ازتو قهقهه
در باغ، بلبلان به تو دارند اقتدا
قفل در دل است زبان، چون بود خموش
باشد ز دل، گشودن این قفل مدعا
سرکن رَهِ ستایش شاهنشهی که هست
نعلین پای زایر او، تاج عرشسا
نفس نبی، علی ولی، حجت جلی
صاحب لوای هر دو سرا شاه اولیا
جانم ز هوش رفت ازین خوش ادا سروش
بیگانه ساخت از خودم این حرف آشنا
زد جوش، آب و رنگ بهار طراوتم
شد شاخِ خشک خامهٔ من، گلبنِ ثنا
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: در این شعر، شاعر از عشق و ارادت به معشوق صحبت میکند و با زبانی دلنشین از حال و هوای عاشقانهاش میگوید. او به زیباییهای معشوق و تأثیر آن بر زندگیاش اشاره میکند و از دلتنگی و غم جدایی میگوید. شاعر با احساساتی عمیق، بار دیگر به یاد عشق و وفا میافتد و به دنبال آرامش و آشتی با خود و معشوق است. او در نهایت دعا میکند که از بیگانگی و فقر رهایی یابد و به جایگاه حقیقی خود برسد. شعر پر از تصورات زیبا، تمثیلها و نکتههای عبرتآمیز درباره زندگی و وفای به عشق است.
هوش مصنوعی: در صبح بهاری، با وزش نسیمی دلانگیز از سمت تو، سلامی برای تو میآورم که بر پیروان هدایت فرستاده شده است.
هوش مصنوعی: غیر از عشق، هر چیزی گمراهی و سردرگمی است و تنها عشق است که بنده را به راه راست هدایت میکند و این عشق تا خداوند ادامه دارد.
هوش مصنوعی: به خاطر آن سلام جانبخش، من زنده شدم. با نیاز بسیار گفتم: خوش آمدید و خیر مقدم.
هوش مصنوعی: اگر هنوز هم از معشوق صحبت میکنی، باید بگویم که دیگر از این بیشتر نمیتوان سخن گفت، زیرا آشنایی با او، هوش و فهمی فراوان میطلبد.
هوش مصنوعی: دارم داستانی از خودم که اگر بخواهی بشنوی، تنها با اشاره و ناز میتوانی آن را دریابی.
هوش مصنوعی: در اینجا بیان میشود که گوینده با شنیدن یک آهنگ زیبا و دلنشین، روحش به شدت شاد و سرزنده شده است. اما در عین حال، احساس تنهایی و بینوا بودن میکند و به نوعی از خودش جدا شده است. این احساسات متضاد نشاندهنده تأثیر عمیق موسیقی بر روح و روان اوست.
هوش مصنوعی: وقتی کسانی که برایم غریبه بودند، خود را نشان دادند، در دلم حس آشنایی ایجاد کردند و همه چیز را به صورت نشانههای آشنا درآوردند.
هوش مصنوعی: نسیم خوشی که به زودی میوزد، مرا به یاد بازگشت به خانه میاندازد و پس از آن حالتی دلپذیر و سرمستکننده به من دست میدهد که دوباره به خودم برمیگردم.
هوش مصنوعی: من در برابر او به نشانهٔ ناتوانی دامن اشکی به زمین ریختم و با دل شکسته گفتم: ای محبوب، جانم فدای تو!
هوش مصنوعی: وقتی به زیارت آن خاک مقدس میروی و به درگاه آن کعبهٔ زیبایی میرسی، چه احساسی پیدا میکنی؟
هوش مصنوعی: اگر من به درگاه تو (خدا) بروم و سجده کنم، حتی اگر خاکی بر آنجا بشود، این عمل اگر پذیرفته شود، نشان از عزت و مقام بلند خواهد بود.
هوش مصنوعی: پس از آن، زمین را با ادب بوسه بزن و بگو که این جان خسته بدون تو هیچ لحظهای از غم تو جدا نیست.
هوش مصنوعی: اگر در جدایی تو زندگی کنم، این زندگی از دلم سخت و دشوار است و مردی که غم تو را به دوش میکشد، دارای honor و باقیماندهای از زندگی است.
هوش مصنوعی: ای موسیقیدان، آهنگ جدیدی بساز، چرا که سخن عشق هرگز پایانی ندارد.
هوش مصنوعی: داستانهای بیپایان روزگار را برایم تعریف کن و دوستان ناپایدار را بسنج.
هوش مصنوعی: این داستان از این دنیای خاکی و تیره، بیدلیل نیست و برای عبرت گرفتن ماست؛ این خاک فقط یک سرگین است که در واقعیت به ما یادآوری میکند که روح و ارزشهای واقعی در فراتر از ظواهر خاکی نهفته است.
هوش مصنوعی: در زیر سایهی این بنا هیچکس را آرامشی نبوده است؛ تا زمانی که این ساختمان قدیمی سرپاست.
هوش مصنوعی: در دنیای امروز، کسی را پیدا نمیکنی که به دیگری یکدلی کند یا به او محبت نشان دهد. در این عالم، هیچ کس بوی وفاداری را از دیگری نمیشنود.
هوش مصنوعی: در این بیت، شاعر به عدم وجود سنگ مزارها یا یادبودهای خاص اشاره میکند و میگوید در عوض، در چشمها و نگاههای عبرتآموز، آینههایی وجود دارد که واقعیتها و حقیقتها را نمایان میسازند. به نوعی میتوان این را به معنی عبرتگیری از زندگی و تجربهها دانست.
هوش مصنوعی: هر سر خار به مانند تیر مژگان محبوبی است و هر تکه خاک، شکل و شمایل شوخی دلپذیر را دارد.
هوش مصنوعی: هر گل نرمی که از غنچه باز میشود نشاندهنده زیبایی خاصی است. این زیبایی از هر طرف که به آن نگاه کنی، به وضوح قابل مشاهده است.
هوش مصنوعی: هر لالهای نمادی از زیبایی است و هر سنبلی نشاندهندهای از زلفهای مشکی و دلربا.
هوش مصنوعی: مضمون تازه مانند درختی است که هر جا به بار بنشیند، ریشههایش به زیبایی در دل عاریت جا میگیرد.
هوش مصنوعی: تجربههای تلخی که در زندگی به دست آوردهام، به من آگاهی و بصیرت میبخشد. حالا مانند نوری که از آسیابها روشن میشود، درک و آگاهیام بیشتر شده است.
هوش مصنوعی: اگر مشکلی در درون من وجود داشته باشد و نتوانم آن را به زبان بیاورم، به هر صورت حال خود را بازگو میکنم.
هوش مصنوعی: روزی که سرزمینم در دستانم بود، پایم همواره در آغوش آن بود و به آن وابسته بودم.
هوش مصنوعی: هیچگاه کلبهام از دوستان و اهل دل خالی نبوده و همیشه در چشمم، مانند باغی دلپذیر و سرشار از عشق و محبت احساس میشود.
هوش مصنوعی: همچون آفتاب، نور و روشنی از هر دیوار میتابید و هر صفحه کتاب، به دل صوفیان، صفا و پاکی میبخشید.
هوش مصنوعی: با وجود اینکه در دستم تمام لذتها و شادمانیها بود، اما به تنهایی نشستهام و فقط با تصویر آرزوهایم هستم.
هوش مصنوعی: عصر و زمانه پر از آشفتگی و بینظمی شده است و این آشوب، به تدریج زندگیام را تحت تأثیر قرار داده است. احساس میکنم که کمکم زندگی و جایگاه من از بین میرود.
هوش مصنوعی: طبیعت طوفانی باعث شد که آشفتگی و نابسامانی به اطراف آشیانه من بیفتد و همه جا پر از هرزگی و زباله شود.
هوش مصنوعی: در این دنیا همهی انسانها، از شاه و گدا گرفته تا دیگران، به کمک و درخواستها نیاز دارند. در حال حاضر، سرنوشت من مانند یک گدا بدون درخواستی به اینسو و آنسو میچرخد.
هوش مصنوعی: خوشی و نعمت زندگی دنیا زمانی ارزشمند است که آن را با generosity و بخشش تقسیم کنیم. داشتن نعمت و لذت واقعی در سخاوت و بخشندگی نهفته است.
هوش مصنوعی: اکنون مانند بیدی که در دستانش چیزی نیست نشستهام. از خودم و از آشنایانم شرمسارم.
هوش مصنوعی: متعجب هستم که چگونه در یک موقعیت گردهمایی، اراده قوی من و دست ناکافیام کنار یکدیگر قرار گرفتهاند.
هوش مصنوعی: چطور میتوانم در شرایط فقر و تنگدستی آرامش داشته باشم؟ حتی در چنین وضعیتی، صدای نی مانند صدای شیری است که بر روی حصیر نواخته میشود.
هوش مصنوعی: هرچند که غیرت مثل شعلهای برافروخته است، اما در عین حال، اراده و همت در آسمان هم پایه و استوار است.
هوش مصنوعی: زمانی که احساس سردی در دل به وجود آمده، به قدری به دنیا و آخرت بیعلاقه شدهام که قبلاً به خاطر شوق و اشتیاق زیاد، دلم میسوخت و از شدت حرارت آن، اشتهایم را از دست دادهام.
هوش مصنوعی: چهره زیبایت، دل مرا به وجد آورده است، همان کسی که زمین و آسمان را خلق کرده است.
هوش مصنوعی: ای بخشنده الهی، صاحب generosity و نعمتها، ای کسی که آرزوها را برآورده میسازی، صاحب کرم و عطا.
هوش مصنوعی: هرچند مدتی دور از دوستان بودهام، اما ای پروردگار، دلهای آشنایان را به من نزدیک کن.
هوش مصنوعی: از جایی که در آن زندگی میکنم، نگذار پایم به زمین نرود، ای خالق انسانها و ای بالابرنده آسمانها.
هوش مصنوعی: در گوشهای غمگین نشستهام و دلتنگ، مانند یعقوب که از همه کس جدا شده و در تنهایی به سر میبرد.
هوش مصنوعی: در فضای دل که آرامش و وحدت وجود دارد، من به دور از چیزهای بیارزش و مزاحم، چشمانم را به روی زیباییها گشودهام.
هوش مصنوعی: دیشب نسیم ملایمی به گوش قلب من رسید و گفت ای قلم، از بوی خوش مشک گرهای را باز کن.
هوش مصنوعی: خالق کلام تو مانند بهاری است که جوانه میزند و زیبایی میآفریند. چرا نمیخواهی این زیبایی و استعداد را به نمایش بگذاری و نشان دهی؟
هوش مصنوعی: کبک شاد و مسرور در دشت از تو سرمستی و شادی را یاد گرفت، و بلبلان در باغ به تو اقتدا میکنند و از تو الهام میگیرند.
هوش مصنوعی: دل مانند قفلی است که وقتی زبان خاموش باشد، هیچ چیزی از آن بیان نمیشود. برای بیان احساسات و افکار، باید این قفل را باز کرد.
هوش مصنوعی: به راه ستایش پادشاهی قدم بگذار که هر کس به دیدار او میرسد، از برکت او به مقام والایی میرسد و به درجات عالی صعود میکند.
هوش مصنوعی: نفس نبی و روح او، علی امیرالمؤمنین، و حجت خدا، ولی خداست که پرچمدار هر دو جهان میباشد و او پادشاه اولیای خداست.
هوش مصنوعی: جانم از زیبایی این رفتار دلنشین بیخبر است و صدای آشنا مرا از خودم دور کرده است.
هوش مصنوعی: به خاطر جوش و خروش بهار، زندگی و شادابی مرا دوباره زنده کرده است. مانند یک شاخه خشک که حالا با رنگ و بوی گلها و خوشنامیها سرشار شده است.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
مشابهیابی بر اساس وزن و قافیه
تا داد باغ را سمن و گل بنونوا
بلبل همی سراید بر گل بنونوا
رود و سرود ساخته بر سرو فاخته
چون عاشقی که باشد معشوق او نوا
مشک و عبیر بارد بر گلستان شمال
[...]
چون نای بینوایم ازین نای بینوا
شادی ندید هیچ کس از نای بینوا
با کوه گویم آنچه ازو پر شود دلم
زیرا جواب گفته من نیست جز صدا
شد دیده تیره و نخورم غم ز بهر آنک
[...]
آمدگه وداع چو تاریک شد هوا
آن مه که هست جان و دلم را بدو هوا
گرمی گرفته از جگر گرم او زمین
سردی گرفته از نفس سرد من هوا
ماه تمام او شده چون آسمان کبود
[...]
منسوخ شد مروت و معدوم شد وفا
زین هر دو مانده نام چو سیمرغ و کیمیا
شد راستی خیانت و شد زیرکی سفه
شد دوستی عداوت و شد مردمی جفا
گشتهست باژگونه همه رسمهای خلق
[...]
ای بر مراد رأی تو ایام رامضا
بسته میان بطاعت فرمان تو قضا
از جاه تو گرفته سیادت بسی شرف
وز فر تو فزوده وزارت بسی بها
خلق خدای را برعایت تویی پناه
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.