حزین لاهیجی » قصاید » شمارهٔ ۹ - در مدح حضرت امیر مؤمنان (ع) و شکوه از غربت

آمد سحر ز کوی تو دامن کشان صبا

اهدی السّلام منک عَلی تابع الهدا

جز عشق هر چه هست ضلال است و گمرهی

از بنده راه راست، ز عشق است تا خدا

شد زان سلام زنده، عظام رمیم من

گفتم به صد نیاز که اهلاً و مرحبا

داری اگر دگر سخن از یار بازگو

گفتا زیاد ازین نبود هوش آشنا

دارم حکایتی اگر از خویش می روی

خواهی شنیدنش به اشارات غمزدا

گشتم ازین ترانهٔ دلکش به صد طرب

چون نی تهی ز خویش، من زارِ بی نوا

بیگانهام چو دید ز خود، در دلم دمید

در پرده هر چه داشت نواهای آشنا

آن خوش نسیم کرد چو آهنگ بازگشت

باز آمدم به خویش از آن سکر دلگشا

یک دامن اشک در قدمش ریختم به عجز

گفتم به او نهفتهکه روحی لک الفدا

چون می کنی زیارت آن خاک آستان

چون می رسی به درگه آن کعبهٔ صفا

از من بکن به خاک درش عرض سجدهای

گردد اگر قبول، زهی عز و اعتلا

پس بعد از آن زمین ادب بوسه ده، بگو

کاین خسته نیست بی تو دمی از غمت جدا

گر زیست درجداییت، ازجان سخت اوست

ور مرد در غم تو لک العز و البقا

مطرب ترانهٔ دگر از پرده ساز کن

زیرا که حرف عشق نمی دارد انتها

یک شمّه بی بقایی ایام بازگو

افسانهای بسنج ز یاران بی وفا

بیهوده نیست قصّهٔ این تیره خاکدان

در چشم عبرت، این کف خاک است توتیا

در سایه اش نبوده کسی را فراغتی

تا بوده است بر سر پا این کهن بنا

یکرنگ در زمانه کسی نیست با کسی

یک گل درین چمن ندهد بویی از وفا

سنگ مزارها نبود سر به سر، که هست

در چشم عبرت، آینه هایی بدن نما

هر نوک خار، ناوک مژگان دلبریست

هر مشت خاک، پیکر شوخیست دلربا

هر غنچهای ز تنگ دهانی نشان دهد

رخسار نو خطیست، ز هرجا دمدگیا

هر لاله ای نمونه ی حسن برشته ای ست

هرسنبلی خبر دهد از زلف مشکسا

مضمون تازه، مصرع موزون قامتیست

هر جا دمید سروی ازبن عاربت سرا

عبرت بود نصیب من از حادثات چرخ

روشن شود چراغ من از گرد آسیا

از تاب اگرگره نفتد بر زبان من

حرفی ز حال در هم خود می کنم ادا

روزیکه بود درکف من دامن وطن

پایم همین به دامن خود بود آشنا

هرگز نبود خلوتم از اهل دل تهی

در دیده بود، کلبه ی من باغ دلگشا

چون آفتاب، نور ز هر خشت می دمید

هر صفحه داشت همچو دل صوفیان صفا

بود ار چه در کفم همه سامان عشرتی

بودم نشسته بی همه، با نقش مدعا

آشوب دهر، زد سرپا بر بساط من

بگرفت ذره ذره کف خاک من هوا

برداشت صرصر، از سر شاخ آشیان من

افکند هر طرف خس و خاشاک من جدا

حاجت روای شاه و گدا بود درگهم

اکنون فکنده در به درم چرخ، چون گدا

خوش نعمتیست دولت دنیا به شرط بذل

خوش دولتی است نعمت و خوش لذتی سخا

اکنون چو بید با کف خالی نشسته ام

شرمندگیست حاصلم از خویش و آشنا

در حیرتم که چون شده در یک مقام جمع

این همّت رسای من و دست نارسا؟

آسودگی چگونه کنم در بساط فقر؟

نی می کند به ناخن شیران ز بوریا

هر چند هست شعلهٔ غیرت زبانه زن

با آنکه هست پایهٔ همّت سپهرسا

شد سرد، دل ز رغبت دنیا و آخرت

از بس که گرم بود تبم، سوخت اشتها

برتافتهست، روی دلم از بلند و پست

وجهت للذی فطر الارض و السما

یا واهب المواهب، ذوالجود والمنن

یا منزل الرّغایب، ذاالفضل والعطا

هر چند مدتی در بیگانگی زدم

یا رب به محرمیت دلهای آشنا

مگذر پایمال دیار مذلتم

یا باریء البریه، یا رافع السما

بودم به کنج بیت حزن با دل حزین

یعقوب وار از همه کس رو در انزوا

بر روی دل گشاده در باغ وحدتم

پوشیده دیده از خس و خاشاک ماسوا

دیشب صبا نهفته به گوش دلم دمید

کای خامه ات ز نافهٔ مشکین گره گشا

طبع سخنور تو بهار شکفتگیست

چون غنچه، سر به جیب فرو بردهای چرا؟

آموخت کبک مست به دشت ازتو قهقهه

در باغ، بلبلان به تو دارند اقتدا

قفل در دل است زبان، چون بود خموش

باشد ز دل، گشودن این قفل مدعا

سرکن رَهِ ستایش شاهنشهی که هست

نعلین پای زایر او، تاج عرشسا

نفس نبی، علی ولی، حجت جلی

صاحب لوای هر دو سرا شاه اولیا

جانم ز هوش رفت ازین خوش ادا سروش

بیگانه ساخت از خودم این حرف آشنا

زد جوش، آب و رنگ بهار طراوتم

شد شاخِ خشک خامهٔ من، گلبنِ ثنا