گنجور

 
حزین لاهیجی

آنجا که خامه، شکّر گفتار بشکند

طوطی، سخن به غنچهٔ منقار بشکند

در عالمی که خبرت و انصاف جوهری ست

نظمم بهای گوهر شهوار بشکند

دامان ابر از عرق شرم تر شود

کلکم چو آستین گهربار بشکند

آنجا که رای روشنم از رخ کشد نقاب

آیینه را روایی بازار بشکند

زیبد به نخل بندی بستان رنگ و بو

کلکم کلاه گوشه به گلزار بشکند

گردند حوریان خیالم چو رونما

گل را ز شرم، رنگ به رخسار بشکند

آرد به موشکافی طبع من اعتراف

زلف سخن کسی که به هنجار بشکند

خارا اساس فکرت رنگین کرشمه ام

ساغر چو لاله بر سر کهسار بشکند

ایمان به شعرم آورد آن نکته رس که او

در سومنات دل بت پندار بشکند

گوشی نمی دهم به سخنهای ناپسند

کالای زشت قدر خریدار بشکند

نیزار استخوان، قلم پیل بند من

زین ریزه شاعران سبکسار بشکند

روشن بود به خرده شناسان که قدر کار

از شومی زبونی همکار بشکند

آن مایه از کجاست کسی را که همچو من

بازار گرم ابر گهربار بشکند؟

آن نکهت از کجاست نفسهای تیره را

تا اعتبار نافهٔ تاتار بشکند؟

آن حدّت از کجاست سخنهای سرد را

تا در رگ دلی اثر خار بشکند؟

آن فطرت از کجاست که سر جوش فکرتش

چون من رواج ساغر سرشار بشکند؟

آن قوّت از کجاست کسی را که از بنان

بازوی کلک اخطل و مهیار بشکند؟

باید به کف چو خامهٔ من موسوی عصا

تا سحر بوالمفاخر پندار بشکند

آن کیست غیر من که به یک عمر استخوان

در کار فکر وجودت اشعار بشکند؟

پنجاه سال کیست که یک نیستان قلم

مثقب صفت به گوهر افکار بشکند؟

آن همّت از کجاست کسی را که در طلب

خواب سحر به دیدهٔ بیدار بشکند؟

آن غیرت از کجاست کسی را که در جهان

چون من نگه به چشم خریدار بشکند؟

مرغوله ریز خامهٔ مشکین شکنج من

قدر و بهای زلف شب تار بشکند

برگ گلی ست هر ورقم کز غرور ناز

خار کرشمه در دل گلزار بشکند

لاقی نمی زنم که خجل گردم از کسی

گو خار رشک در رگ اغیار بشکند

باشد اگر شگفت کسی را به دعویم

شاید کزین بلاغت گفتار بشکند

نازک دلم، زیاده نیارم نفس کشید

ز اندک بهانه خاطر بیمار بشکند

در غرّهٔ حیاتم و از رنج چون هلال

نزدیک شد که دوش مرا بار بشکند

دم سردی زمانه، فسرده ست خاطرم

از یک نسیم، رونق گلزار بشکند

جای شگفت نیست که ساغر به سنگلاخ

از کف رها چو گشت به ناچار بشکند

ای دل به هوش باش که طرّار روزگار

غافل در خزاین اعمار بشکند

از دامنش به منزل آسودگی رسان

پایی که در کشاکش رفتار بشکند

دانسته ام که افعی حرص و امل بلاست

سنگ قناعتم سر این مار بشکند

تنگم ز دهر، تا به کی این زال زشت خو

بی موجبی مرا دل افگار بشکند؟

دلبر کجاست کاین دل صد ره شکسته را

از یک نگاه مست، دگر بار بشکند؟

لب در همین دعاست من دلشکسته را

هر دل که بشکند به کف یار بشکند

در تنگنای سینه کلید گشایشیست

هر دشنه ای که غمزه خونخوار بشکند

خاک کسی که زلف پریشان دهد به باد

مشک ختن به طبلهٔ عطّار بشکند

هر قطره ای که از رخ ساقی چکد به جام

نرخ گرانِ گوهرِ شهوار بشکند

دل را به خاک میکده بر، کاین کهن سبو

گر بشکند، به خانهٔ خمّار بشکند

کم نیستند از می غم دل شکستگان

از زور باده شیشهٔ بسیار بشکند

آباد باد کوی محبّت که این هوا

در سر خمار کافر و دیندار بشکند

مغزم ز رعشه پخت، مگر این خمار را

جام ولای ساقی ابرار بشکند

شیر خدا علی ولی کز نهیب او

رنگ رخ سپهرِ سیه کار بشکند

آن معجز آیتی که به شأن ولایتش

اقرار نغمه، بر لب انکار بشکند

قانون نواز عهد عدالت اساس او

از دشنه، زخمه بر رگ زنّار بشکند

قهرش عروق را به تن خاره بگسلد

عفوش سرود بر لب زنهار بشکند

گنجور کارخانهٔ یزدان که هر نفس

نطقش، درِ خزینهٔ اسرار بشکند

دست گدای مدح گرش در حریم ناز

طرف کلاه شاهد فرخار بشکند

طغیان شوق بین که به سر می روم چو سیل

جایی که پای خامهٔ رهوار بشکند

ای صفدری که در صف رویینه پیکران

گرزت قد تهمتن کهسار بشکند

ای سروری که بر سر مستانِ شیرگیر

تیغ تو جام نخوت سرشار بشکند

در ناف شرک، کاوش رمح تو نی کند

در چشم و هم کلک تو مسمار بشکند

هر صبح زاغ حرص چو پرّد ز آشیان

از مغز دشمنان تو ناهار بشکند

دریادلان به حیرت ذات تو غرقه اند

کشتی بسی به قُلزم زخّار بشکند

خواهد دل از تو گوشهٔ چشم ترحّمی

تا زلف آه بر لب اظهار بشکند

شاها منم کمینه غلامی که خدمتم

بازار چاکران وفادار بشکند

عهدی نبسته ام به ولایت ز جان و دل

کز سیر دور ثابت و سیار بشکند

خارش اگر کنی گل عزّت به سر زند

آن را که عشق، قیمت و مقدار بشکند

کلک حزین توست که در مدح گستری

ناخن به کان گوهر افکار بشکند

چون سر کند نی قلمم ناله های زار

قدر نوای مرغ گرفتار بشکند

مشاطگیِّ کلک مرا آورد سپاس

زلف سخن چو صفحهٔ رخسار بشکند

چون خامه افکنم صف معنی خورد به هم

لشگر چو شد، درفش نگونسار بشکند

این عقد گوهری که به نام تو بسته ام

بازار هر قصیده در اقطار بشکند