گنجور

 
سید حسن غزنوی

گر دوست غم دوست بخوردی سره بودی

ور دشمنییی نیز نکردی سره بودی

خاریست مرا در دل و دیده ز فراقش

تریاق چنین خاری وردی سره بودی

با درد بود عاشقی مردم اگر هم

جستی ز کف عشق بدردی سره بودی

زین روح که بی گرد نمی خیزد ازو هیچ

کز عشق برآوردی گردی سره بودی

دل عشق به جان جست ولیک ار نشدی زان

عاجز چو زنی آنگه مردی سره بودی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode