گنجور

 
سید حسن غزنوی

گر شمع تو بی زحمت پروانه بماند

خورشید چو سایه ز تو درخانه بماند

از باده لبهای تو گر دل بشود مست

درسلسله زلف تو دیوانه بماند

خون گشته دلی از خود آویخته دارد

هر تار که از فرق تو در شانه بماند

ای گنج روان در دل ویران کنمت جای

تابو که مگر گنج به ویرانه بماند

افسانه عشق تو شدم آه و دریغا

ترسم که نمانم من و افسانه بماند

روزی که حسن جان گرامی به تو بخشد

بالله که برو صد جان شکرانه بماند

گوی از همگان برد به اقبال شهنشه

بر تار تو یک بود ندیمانه بماند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode