گنجور

 
سید حسن غزنوی

یار چون عیسیم به ماه برد

باز چون یوسفم به چاه برد

مردم دیده را عروس رخت

روی بسته به جلوه گاه برد

آینه گر صفای او بیند

دست چون صبحدم ز ماه برد

جز سخنهای همچو الماسش

در و یاقوت او که راه برد

طوطی جان من رسید به لب

تا از آن لب شکر گیاه برد

چه شود گر صبا سپیده دمی

تک در آن طره سیاه برد

پس بدان بوی قصه های حسن

گرچه زار است پیش شاه برد

شاه بهرام شاه مسعود آن

که ازو ملک آب و جاه برد

دولت تازه بهر او هر روز

تحفه نو به بارگاه برد

چرخ سیمین مگر به خدمت باز

آفتاب زرین کلاه برد