گنجور

 
سید حسن غزنوی

لبم از بوس او شکر چیند

گوشم از لعل او گهر چیند

از گریبان چو او برآرد سر

حور دامن ز شرم درچیند

در فراقش ز اشک و چهره من

مرد باید که سیم وزر چیند

باغبان صبحدم نداند چید

هر دم آنچ از رخش نظر چیند

آری آری چو آفتاب آمد

ماه در حال مهره بر چیند

خلق او خلق شاه را ماند

که از او دل گل و شکر چیند

شاه بهرامشه که خنجر او

از سران در مصاف سرچیند