گنجور

 
سید حسن غزنوی

دل کار هوات می بسازد

جان برگ عنات می بسازد

بد سازتر ازستم چه باشد

وین هم ز قضات می بسازد

یکتا دل من نساخت با خود

با زلف دو تاب می بسازد

می کش که خطات می بزیبد

میکن که جفات می بسازد

در گریه و آه سرد من کوش

کین آب و هوات می بسازد

بسیار بهی از آنچه بودی

یا دیدن مات می بسازد

در جسم و دلی و می ندانم

تا زین دو کجات می بسازد

خوش باش حسن که جای شکراست

غم برگ و نوات می بسازد