گنجور

 
سید حسن غزنوی

زهی ز روی زمین برگزیده شاه ترا

بر آسمان شرف داده پایگاه ترا

امیر عادل تغری تغان دریا دل

که جان سپارد از دل همه سپاه ترا

خدای داند و بس تا چگونه می زیبد

جلال و دولت و اقبال عز و جاه ترا

بسا مصاف که راه ظفر در او گم بود

ستاره وار خدنگت نموده راه ترا

سزد که تیغ تو آب و گیاه را ماند

کزو همیشه هم آب است و هم گیاه ترا

در آن زمان که قبای سیاه پوشیدی

یکی به گوی چه ماند دو هفته ماه ترا

بسان مردم چشمی عزیز در دولت

از آن به آید مر جامه سیاه ترا

عدو ز آینه دل که سخت پر زنگ است

کنون نماید هر دم هزار آه ترا

از آن که مرتبه تو چو دید عقلش گفت

بود به نور جبین خیرها پگاه ترا

زبان تیغ تو آن صبح صادق دگر است

به گاه دعوی تو بس بود گواه ترا

چه حاجت است بتیه خیال خویش مرا

که چون ستاره طبع است انتباه ترا

چو بنگری همه را نیک خواه دولت تست

که دولت ابدی باد نیک خواه ترا

کلاه دولت بادا همیشه برسر تو

که تاج شاه جهان را سزد کلاه ترا