گنجور

 
مجد همگر

خسروا داشت سخایی تو مرا پار چنانک

کآن نیارست زدن لاف ز هستی من

آسمان با همه تعظیم و بلندی کوراست

می زد از روی تواضع دم پستی با من

تا تو برداشتی اکنون ز سرم دست کرم

می زند از سر کین تیغ دودستی با من

یادمی آر از آن شب که رهی را گفتی

عمر باقی بنشین خوش چو نشستی با من

وین شب آن بود که در سر هوس نردت بود

نرد من بردم و عمدا تو شکستی با من

الف مصر سحرگاه رسید از کرمت

هم بدان وعده و میعاد که بستی با من

غایت مکرمت این بود و حقیقت که نکرد

کرم رایج تو عشوه پرستی با من

یارب امسال چه تدبیر کنم گر چون پار

شه نبازد ندبی نرد به مستی با من