گنجور

 
مجد همگر

ای دریغا گر شبی او را نهان بگرفتمی

یا دمی در خلوتش مست آنچنان بگرفتمی

گر شبی در کوی وصل آن صنم ره بردمی

از نشاط خرمی ملک جهان بگرفتمی

پایگاهم از سپهر هفتمین برتر بدی

گر سر آن طره عنبر فشان بگرفتمی

ور زکار رفتن دلدار آگه بودمی

راه گردون را به فریاد و فغان بگرفتمی

ور زحال عزم آن دلبر خبر دادندمی

برسر راه سفر او را عنان بگرفتمی

ور کسی گفتی که با یارت بخواهد رفت دل

با وی آن سرگشته را هم در زمان بگرفتمی

کاشکی من راه سوی کاروان دانستمی

تا دلم را در میان کاروان بگرفتمی

گر سر بنگاه رخت آن صنم بگشودمی

بس دل کم بوده را در آن میان بگرفتمی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode