بلای دل بسی دارم دوای دل نمیدانم
بلای دل مرا روزی بریزد خون همی، دانم
غمی کز غمگسار آید چو شادی خوشگوار آید
دلم زو شرمسار آید غمش را گر غمی دانم
چنان بر درد دادم تن که از بدخواه بر دشمن
اگر زخمی رسد بر من من آن را مرهمی دانم
غم شب حسرت روزم نمیبیند دلافروزم
اگر زین سان بود سوزم بسوزد عالمی دانم
ز جانم شعلهها خیزد که صد دوزخ برانگیزد
چو چشمم سیل خون ریزد دوصد دریا نَمی دانم
از آن ترسم که جانانم نه جان ماند نه ایمانم
نیاز نازنین جانم برآرد در دمی دانم
حدیثش آنچنان گویم که از جان هم زبان گویم
غم دل آن زمان گویم که خود را محرمی دانم
بدیدم امتزاج دل تباه آمد مزاج دل
مسلمانان علاج دل نمیدانم نمیدانم
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
نیم آیینه وش از پشت و روی کار خود آگه
نمی دانم چه سان با آن دو رویم کار یکسو شد
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.