گنجور

 
مجد همگر

ای بیحذر ز سوز من بیخبر بترس

بیداد و جور کم کن و از دادگر بترس

هر شام تا سحر نفسم جفت ناله هاست

ای صبح رخ ز ناله شام و سحر بترس

دست قدر قضای غمت بر سرم نوشت

ای فارغ از غمم ز قضا و قدر بترس

داری دل و به بردن جان قصد می کنی

ای جان مکن که این خطر است از خطر بترس

تیر دعا ز شست سحر کارگر بود

زنهار پیش از آنکه شود کارگر بترس