گنجور

 
مجد همگر

خورشید رخت چون ز سر کوی برآید

فریاد زن و مرد زهر سوی برآید

مه کاسته زانروی برآید که به خوبی

هر شب نتواند که چو آن روی برآید

مرد ارشنود بوی تو از زن ببرد مهر

زن گر نگرد سوی تو از شوی برآید

چون قد تو کی سرو دلارای بروید

چون روی تو کی لاله خود روی برآید

بر دیده من پای نه ای سرو سهی قد

نه سرو سهی قد ز لب جوی برآید

یارب چه بلائی که چو بالا بنمائی

فریاد ز عشاق بلا جوی برآید

گر ناله دلها شنوی در شب تیره

از هر خم زلف تو دو صد موی برآید

دانی که من از زلف تو کی دست بدارم

آن روز که از ناخن من موی برآید