گنجور

 
مجد همگر

گر تو پنداری که عشقم هر دم افزون نیست هست

یا دلم در دوری روی تو پر خون نیست هست

ور ترا شبهت بود کاندر فراقت بردلم

هر شب از خیل عنا وغم شبیخون نیست هست

ور تو صورت بسته ای کز عکس دندان ولبت

چشم من پر لعل ناب و در مکنون نیست هست

ور بری ظن کاندرین شبهای تیره بردرت

از سرشک دیدگانم خاک معجون نیست هست

گر تو پنداری که چون لیلی نئی از نیکویی

یا رهی در عشق تو افزون ز مجنون نیست هست

گفته بودی درپیامی فرصتم بر وصل نیست

ورتوگویی ترس بد گویانت اکنون نیست هست

این بهانه ست ارنه شب تیره ست و خلوت بی رقیب

اینت زیبا اتفاقی فرصتت چون نیست هست

بر بهار و باع مفتونند خلقی وین زمان

گر توگویی کاین پریشان برتو مفتون نیست هست

چشم هر کس روشن است از گلستان گر ظن بری

کآب چشمم بی رخ گلگونت گلگون نیست هست

تا به کنج خاطرت افتد که در نظم غزل

لطف او چون حسن تو زاندازه بیرون نیست هست

ور تو پنداری که بر تخت سلیمان دوم

بنده از آصف به جاه وحشمت افزون نیست هست

وربگردد در دل ضحاک سیرت دشمنش

کآن شهنشاه مظفر فر فریدون نیست هست

ور کسی گوید نظیرش زیر گردون هست نیست

ور گمان آید که قدرش بر ز گردون نیست هست