گنجور

 
صابر همدانی

دیدم چو باغ دل را، بی عارضت صفا نیست

گل گفتمت ولیکن گل چون تو بیوفا نیست

بنشین ببزم اغیار چون گل که در بر خار

زیرا که از تو ای یار، این شیوه خوشنما نیست

من نیستم چو بلبل، کز غم کنم تحمل

زیرا که موسم گل، گلچین یکی دو تا نیست

شد هرکه بر تو مایل، کی گردد از تو غافل؟

چون در قلمرو دل، غیر از تو دلربا نیست

فیض دمت نهانی بر تن دمیده جانی

چون نکهتی که آنی از برگ گل جدا نیست

من آنچه از غم عشق دیدم بعالم عشق

جز نزد محرم عشق، اظهار آن بجا نیست

گیرم ز بی‌حضوری سر زد ز من قصوری

دوری مکن، که دوری، دیگر به ما روا نیست

(صابر) وصال یاران حیف است مغتنم دان

همواره در گلستان، گل زیردست و پا نیست