گنجور

 
حاجب شیرازی

تا نسیم صبح، بر جهان وزید

در چمن شکفت نوگل امید

شد غزال عدل در چمن چمان

گرگ هار ظلم از، رمه رمید

دست حق برون شد ز آستین

پرده های وهم از میان درید

زاغ و راغ هجر شد در آشیان

شاهباز وصل ز آشیان پرید

ای منجم ار عالمی ببین

نجم شاه عشق بر فلک پدید

رخش عزم تاخت یکه تاز عشق

تیغ بی دریغ از میان کشید

هر که اهل بود مرحمت فزود

وانکه جهل بود دل از او برید

از سواد شب طره ات عیان

وی بیاض صبح در رخت پدید

«حاجب » آنکه شد سرفراز عشق

خار خاریش درد و پا خلید