لبش میبوسم و در میکشم می
به آب زندگانی بردهام پی
نه رازش میتوانم گفت با کس
نه کس را میتوانم دید با وی
لبش میبوسد و خون میخورد جام
رخش میبیند و گل میکند خوی
بده جام می و از جم مکن یاد
که میداند که جم کی بود و کی کی؟
بزن در پرده چنگ ای ماه مطرب!
رگش بخراش تا بخروشم از وی
گل از خلوت به باغ آورد مسند
بساط زهد همچون غنچه کن طی
چو چشمش مست را مخمور مگذار
به یاد لعلش ای ساقی بده می
نجوید جان از آن قالب جدایی
که باشد خونِ جامش در رگ و پی
زبانت درکِش ای حافظ زمانی
حدیث بیزبانان بشنو از نی
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این شعر به احساس عشق و زیبایی میپردازد. شاعر لب معشوق را میبوسد و به زندگی اشاره میکند. او رازهای عاشقانهاش را نمیتواند با کسی در میان بگذارد و در عین حال از شراب و لذتهای دنیا صحبت میکند. شاعر به ساقی میگوید که جام می را بدهد و به یاد یار دلانگیزش بنوشد. او بر اهمیت زیبایی و عشق تأکید میکند و از زهد و دوری از لذتها انتقاد میکند. در انتها، شاعر به حافظ اشاره میکند که از زبان بیصدا شنیدهها را نقل کند. این شعر به نوعی نشاندهنده تلاقی عشق، لذت و عرفان است.
هوش مصنوعی: من لبهایش را میبوسم و در عمیق میکشم. انگار که شرابی از زندگی به دست آوردهام.
هوش مصنوعی: نه میتوانم رازهای خود را با کسی در میان بگذارم و نه میتوانم کسی را با او ملاقات کنم.
هوش مصنوعی: او لبانش را میبوسد و احساس شوق و لذت میکند، وقتی اسبش را میبیند، همچون گل از شادی میشکفد.
هوش مصنوعی: به تو جام می بده و دیگر به یاد جم نیفت، چرا که نوشیدنی میداند که جم کی بوده و چه زمانی وجود داشته است.
مصرع دوم: تار و سیم چنگ را بزن و بخراش، تا از آن به جوش و خروش بیایم.
هوش مصنوعی: گل از تنهایی و دوری به باغ آورده میشود و فضای زهد را همانند غنچهای تازه و زیبا آماده میکند.
هوش مصنوعی: چشمانش را مانند کسی که مست و مدهوش است، بیخود نکن. ای ساقی، به یاد زیبایی لبهایش، می بده.
هوش مصنوعی: روح خود را از آن قالب جدا نکن که خونش در رگ و پی وجود دارد.
هوش مصنوعی: ای حافظ، زبان تو را سرزنش کن و لحظهای به سخنان بیزبانان گوش بده تا مثل نی درک و احساس آنها را دریابی.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
میخواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
گل خندان خجل گردد بهاری
که تو رنگ از بهار و گل به آری
بسیم ومشک نازد جان ازیرا
که سیمین عارض و مشکین عذاری
نگار قندهاری قند لب نیست
[...]
پدید آورد آن را از هیولی
چهار ارکان بدین هر چار معنی
دیم یک عندلیب خوشنوائی
که مینالید وقت صبحگاهی
بشاخ گلبنی با گل همی گفت
که یارا بی وفایی بی وفائی
همای کلک تو مرغی است لاغر
که از منقار او شد ملک فربی
هر آنکس کو تو را بیند بپرسد
که این خورشید تابنده است یا نی
بسا کاخا که محمودش بنا کرد
که از رفعت همی با مه مرا کرد
نبینی زآن همه یک خشت بر پای
مدیح عنصری ماندهست بر جای
معرفی ترانههای دیگر
تا به حال ۱۶ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.