گنجور

 
حافظ

عمریست تا به راهِ غَمَت رو نهاده‌ایم

روی و ریایِ خَلق به یک سو نهاده‌ایم

طاق و رواقِ مدرسه و قال و قیلِ عِلم

در راهِ جام و ساقیِ مَه رو نهاده‌ایم

هم جان بِدان دو نرگسِ جادو سپرده‌ایم

هم دل بدان دو سُنبلِ هندو نهاده‌ایم

عمری گذشت تا به امیدِ اشارتی

چشمی بدان دو گوشهٔ ابرو نهاده‌ایم

ما مُلکِ عافیت نه به لشکر گرفته‌ایم

ما تختِ سلطنت نه به بازو نهاده‌ایم

تا سِحْرِ چَشم یار چه بازی کند که باز

بنیاد بر کرشمهٔ جادو نهاده‌ایم

بی زلفِ سرکشش سرِ سودایی از ملال

همچون بنفشه بر سرِ زانو نهاده‌ایم

در گوشهٔ امید چو نَظّارگانِ ماه

چَشمِ طلب بر آن خَمِ ابرو نهاده‌ایم

گفتی که حافظا دل سرگشته‌ات کجاست؟

در حلقه‌هایِ آن خَمِ گیسو نهاده‌ایم