گنجور

 
میرزا حبیب خراسانی

زردی برگ خزان عکس رخ زرد من است

نیز سرمای زمستان ز دم سرد من است

آسمان نیز که گه خندد و گه گرید زار

در غم و شادی از آنست که همدرد من است

بر تر از طارم افلاک کزین توده خاک

کامی آن سو ننهد همت نامرد من است

دشمن خویش منم نیست کسی چیره بمن

بجز این اهرمنی خو که هما ورد من است

گر از این ملک غریبی بوطن باز رسم

طوق و تاج مه و خورشید ره آورد من است

از زمین آنکه بیک گام سوی بام فلک

ره کند، آه کمند افکن شبگرد من است

کعبتین مه و خورشید که بر نطع فلک

میزند دور دغل لعبتی نرد من است

نفحه باد سحرگه که جهان زنده بدوست

اثری از نفس غالیه پرورد من است

جنگ اهریمن و جم، رزم بلیس و آدم

که شنیدی، همه افسانه ناورد من است

بر سر توده خاکم بحقارت مگذر

که فلک نیز غباری سیه از گرد من است

مختصر گر ز حساب دو جهان هر چه نگاشت

قلم قدرت یزدان، همه یکفرد من است

از لب حضرت ایشان سخنی گفت حبیب

ورنه این دعوی بیهوده نه در خورد من است