گنجور

 
میرزا حبیب خراسانی

گر نیستی از عاشقان از عاشقی افسانه کن

خون دل از چشمت روان نبود، اناری دانه کن

از باده عشقت اگر ذوقی نیامد در جگر

باری بتقلید و سمر یک ناله مستانه کن

بر سنگ زن پیمانه را در هم شکن در دانه را

ویرانه ساز این خانه را با خانه در ویرانه کن

هم شیشه بر خار افکن هم خیمه بر صحرا فکن

هم رخت بر دریا فکن هم خوی با دیوانه کن

تا کی در این بیت الحزن بنشسته ای مانند زن

گام از پی مردان بزن یا همتی مردانه کن

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
بلند اقبال

خود را به شمع او دلا در سوختن پروانه کن

گفتم برو پروا نکن کردی کنون پروانه کن

تا بت پرست و بت شکن هر دو پرستندت چو من

یک ره تماشاگاه را درکعبه وبتخانه کن

دارم دلی ویرانه من گنجی توهم از سیم تن

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه