گنجور

 
میرزا حبیب خراسانی

خیال جنت الماوی نداریم

امید از شاخه طوبی نداریم

چو ما را شادی امروز نقداست

برو زاهد، غم فردا نداریم

مکن با ما ترشروئی و صفرا

که در دل ذوق این حلوا نداریم

بچندین منت و سلوا که ماراست

سری با من و با سلوا نداریم

بکش کالا بکوی خودفروشان

که ما سودی از این کالا نداریم

سری آشفته از سودای دیگر

که پروائی از این سودا نداریم

بنادان سیم و زر شاید نهادن

مگر جان و دل دانا نداریم