گنجور

 
میرزا حبیب خراسانی

این همه آشوب و غوغا بر سر کوی تو چند

کشته ها بر روی هم در حسرت روی تو چند

خانه ها ویرانه در سودای عشقت تا بکی

عقلها دیوانه در زنجیر گیسوی تو چند

خانه چندین مسلمان شد خراب از جور تو

ای ستمگر کافری در زلف هندوی تو چند

ای بسا سر از غم روی تو شد در پای دل

فتنه جوئی در جهان از چشم جادوی تو چند

این گره بگشا ز ابرو، در خم گیسو فکن

تاب زلف پرشکن بر طاق ابروی تو چند

جمع دلها از پریشانی بروی یکدگر

چون شکنج افتاده در هر حلقه موی تو چند

ای شکار افکن به خون غلتیده بسمل صد هزار

ناتوان و نیمه جان از دست بازوی تو چند

با تهی دستان بیدل در هوای سیم و زر

سر گرانیها ز شاهین ترازوی تو چند