گنجور

 
میرزا حبیب خراسانی

میبرد خیل غم اسیر مرا

ساقی از دست غم بگیر مرا

شرزه شیری است غم که باده کند

بر چنین شرزه شیر چیر مرا

آهوی چشم تو خلاص کند

مگر از چنگ شرزه شیر مرا

گر نگیری بیک قدح دستم

کشد اندیشه خیر خیر مرا

وقت صبح است و باز مرغ سحر

میزند سوی می صفیر مرا

باده صاف و باد صبحدمان

می دهد نکهت عبیر مرا

نوجوانان ساده رخ کردند

از غم عشق خویش پیر مرا

روزگارم بضرب مشت، خمیر

کرد و ماند آرزو فطیر مرا

در همه کار ناتوانم لیک

بینی اندر هنر دلیر مرا

در بیان و اصول و فقه و حدیث

همه دان ناقد و بصیر مرا

نیستم شاعر ار چه شعر بود

خوشتر از عمعق و جریر مرا

شعر من بینات قرآن است

بمخوان شاعر و دبیر مرا

شاعری و دبیری اندر وزن

می نسنجد بیک شعیر مرا

خاک بر سر که با همه دانش

کرده ابلیس دستگیر مرا

روز و شب پالهنگ در گردن

می کشاند سوی سعیر مرا

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode